اخلاق و عرفان - در غرب
در میان نظامهاى اخلاقى که از طریق حکماى یونان باستان، ویا فیلسوفان عصر رنسانس مطرح شده است، چهار نظام اخلاقى قابل بحث و بررسى است. و هر یک به گونهاى پرده از چهره واقع برداشته وبه نوعى ماهیت اخلاق و فعل اخلاقى را بیان کردهاند.
این چهار نظام عبارتند از:
1. اخلاق از نظر «افلاطون»
2. اخلاق از دیدگاه «ارسطو».
3. اخلاق از نظر «کانت».
4. اخلاق عاطفى «آدام اسمیت»و دیگر همفکران او.
اگر از این چهار مکتب اخلاقى بگذریم دیگر مکاتب از توانایى علمى بالایى برخوردار نیستند و لذا بخش عظیم از این مکاتب را تحت عنوان « لذتگرایى» مورد بررسى قرار دادیم اینک، به هر یک از چهار مکتب اخلاقى مذکور نظر افکنده، آنها را ارزیابى خواهیم کرد.
1. مکتب اخلاقى افلاطون: جمال
اخلاق در نظر افلاطون (427ق.م 346 ق. م) از شاخههاى سیاست وتدبیر است. او پس از کنکاش در عدالت اجتماعى به عدالت فردى منتهى شده که تعبیر دومى از اخلاق است. ارزش در نظر افلاطون از سه چیز تجاوز نمىکند:
1. زیبایى، 2. عدالت، 3. حقیقت.
و جامع میان این سه، خیر و نیکى استو سه امر یاد شده معنى باز خیر و نیکى مىباشند.
افلاطون گاهى اخلاق را از مقوله «جمال» و «زیبایى» دانسته و گاهى آن را از مقوله «عدالت» مىداند و ما هر دو را توضیح مىدهیم:
اینکه مىگوید اخلاق از مقوله جمال و زیبایى است مقصود او زیبایى حسى نیست که در گل و چیزهاى دیگر دیده مىشود، بلکه زیبایى کار و عمل انسان است که از روح زیبا سرچشمه مىگیرد.
انسان با مراجعه به درون کارها را به دو قسمت تقسیم مىکند: زیبا و نازیبا، خوب وبد. و در این تقسیم شک و تردید نکرده، و در تشخیص خوب و بد، نیاز به دلیل و برهان ندارد.
این نظریه نزدیک به همان حسن و قبح ذاتى است که متکلمان اسلامى مطرح مىکنند . در این بیان مرکز زیبایى، رفتار انسان است ولى تفسیر اخلاق، به «حسن رفتار»اصطلاح جدید است و باید مرکز زیبایى که افلاطون آن را محور اخلاق مىداند در روح و روان و مبادى افعال دانست، در این صورت باید گفت: که جمال روح این است که از تمام استعدادها باید در حد لزوم بهره گرفت و زمام زندگى نباید به دستیک غریزه از غرایز سپرد، زیرا در انسان قوه شهویه، و غضبیه، حب ذات و مقام و مال هستباید با ایجاد و توازن میان این قوا، به روح، جمال و زیبایى بخشید و در نتیجه به یک رشته فضایل دستیافت و از رذایل دور ماند و در نتیجه رفتار و سلوک درستى پیدا کرد.
این نوع جمال زیبایى را مىتوان عدالت نیز خواند مشروط بر اینکه آن را به توازن و هماهنگى قواى درونى تفسیر کنیم نه به «برابرى و یکسانى» و نه به «حق صاحب حقى را باید پرداخت».
فروغى در این مورد مىنویسد: هر یک از جنبههاى سه گانه انسان را فضیلتى است:
الف: فضیلتسر یا قوه عقلى: حکمت است.
ب: فضیلت دل یا اراده: شجاعت است.
ج: فضیلتشکم( قوه شهوانى)، خوددارى و پرهیزکارى و عفت است.
و چون این فضایل را جمعا بنگریم عدالت مىشود. (1)
افلاطون معتقد بود که دستیابى بر جمال و زیبایى روح و اعتدال در اعمال استعدادها که نام فضیلت است نتیجهى علم است و کوشش.
سپس اضافه مىکند: هر انسانى اگر خیر را از شر باز شناختبه اولى عمل نموده و از دومى پرهیز مىکند، وبراى ریشه کن کردن ضد ارزشها چارهاى جز از آموزش دوم نیست و به یک معنا تمام فضایل به حکمت و دانش برمىگردد. مثلا شجاعت این است که از شناسایى آنچه باید از آن بترسد یا نترسد، عدالت جز این نیست که از قوانینى که رابطهى انسان با انسان را تنظیم مىکند آگاه گردد. بنابراین ریشهى فضیلتحکمت است و هر حکیمى اخلاقى است و از اخلاق جدا نیست.
نقد و بررسى
در اینکه اخلاق از مقوله جمال و زیبایى استبه نوعى که در گذشته بیان کردیم سخنى نیست، فعل زیبا در گرو روح زیبا، و روح زیبا مرهون تعادل قوا است و مسلما از چنین روحى زیبا فعل زیبا خودنمایى مىکند.
ولى نکتهى قابل بحث این است که مىگوید:«تخلق به اخلاق در گرو حکمت و دانش است، و هر که حکمت و دانش آموخت او دیگر اخلاقى است و از او ضد ارزش صادر نمىشود».
یک چنین اندیشه جز ساده لوحى منشا دیگرى ندارد، درست است علم ودانش تا حدى انسان را از کارهاى ضد اخلاق باز مىدارد، ولى علم تنها کافى نیست چه علما و دانشمندانى بودند که علم و دانش آنها مایه بدبختى آنها گردید.
هنگامى که غرایز درونى سیل آسا حرکت کنند بسان باران شدیدى خواهد بود، که بر کوهى زند، و آنچنان سیل عظیمى از آن سرچشمه مىگیرد که همه سیلبندهاى نااستوار را از بین مىبرد. علم و دانش در برابر غرایز بسان سیلبندى خاکى که به تدریجبه وسیله سیل شسته شده و از بین مىرود.
از قدیم الایام در امثال عرب گفتهاند: «انارة العقل مکسوف بطوع الهوى»: بینایى خرد با تیرگىهاى هوى وهوس تار مىشود.
بنابراین آنچه که افلاطون دربارهى اخلاق مىگوید سخن پا برجا است جز اینکه حکمت و دانش و آموزش اصول اخلاقى در تخلق به اخلاق و دورى از ضد ارزشها کافى یستباید در حفظ ارزشها از عامل دیگر به نام ایمان به خدا کمک گرفت چنان که در بخش قبل یادآور شدیم.
2. مکتب اخلاقى ارسطو: فضیلت
معلم اول ارسطو (384-322ق.م) معتقد است که انسان خواهان سعادت بوده و از شقا و بدبختى گریزان است، سعادت این است که انسان از لذایذ بهره گرفته، و از بدیها بگریزد، ولى مقصود از لذت و یا درد، بخش حسى آن نیست، بلکه لذات و آلام عقلانى و روحى را در بر مىگیرد.
و به دیگر سخن:
آنچه که انسان انجام مىدهد براى سود و خیر است، زیرا عمل انسان غایت دارد و غایت واقعى همان سعادت و خوشى است. برخى تصور مىکنند که خوشى در لذت است و برخى دیگر آن در مال، وگروهى در جاه جستجو مىکنند، ولى اینها غایات واقعى نیست . سعادت وخوشى در فضیلت است، فضیلت این است که فعالیت نفس با موافقت عقل صورت پذیرد و علم اخلاق جز این نیست که فعالیت نفس با راههاى خرد انجام گیرد.
مثلا: نفس حیوانى که بر حسب طبع داراى تقاضا و میل و خواهش یعنى شهوت وغضب است، و این امور او را به عمل وا مىدارد، اعمال او چون به موافقت احکام عقلانى شود فضیلت است و این نوع فضیلت را، فضیلت نفسانى یا اخلاقى مىگوییم.
فضیلت نفسانى یا اخلاقى طبیعى نیست، استعدادى استباید کسب شود،وبه سرحد عادت که طبیعت دومى استبرسد، یعنى خو شود و عمل به آن شاق و دشوار نباشد، بلکه باید از روى رغبت و از لذت و علم و اختیار واقع شود، هرگاه این شرایط فراهم آید، فضیلت ممدوح خواهد بود. (2)
معلم اول در پدید آمدن صفات اخلاقى دو چیز را شرط مىداند:
1. تمایلات نفسانى در شهوت و غضب، به وسیلهى خرد کنترل نشود تا در این صورت به فضیلت دستیابد.
2. فضلیت که یک حالت نفسانى خواهد بود امر ذاتى نیست و انسان باید آن را از طریق تربیت و تمرین کسب کند، تا به صورت ملکه در انسان درآید.
آنگاه او واقع فضیلت را مىشکافد، ومىگوید: در حالت نفسانى حد وسط فضیلت و دو طرف آن که افراط وتفریط است رذیلتخواهد بود، قهرا در مقابل هر فضیلتى دو ذیلتخواهیم داشت و در نتیجه شمارش رذایل دو برابر فضایل خواهد بود، آنگاه چند مثال مىزند:
«فضیلت اخلاقى عبارت از این است که: در هر امر، حد وسط میان دو طرف اعتدال میان افراط و تفریط و زیاده ونقصان رعایتشود چه افراط و تفریط در امور خلاف عقل است و رذیلتشمرده مىشود».
1. شهوانیت(هرزه گرایى ) وبى حسى هر دو مذموماند و فضیلت اعتدال مزاج است (عفت).
2. کرامت، اعتدال بین بخل و تبذیر است.
3. مناعت، حد وسط میان تکبر وتذلل است.
4. شرافتخواهى، میانه جاهطلبى و پست همتى است.
5. خوش خویى بین آتش مزاجى و بى غیرتى است.
6. انقیاد و استبداد از رذایلاند فضیلت میان آنها است(سازگارى).
7. مزاح گویى و نزاعجویى رذایلاند، فضیلت میان آنهاست(همدمى).
8. لاف زنى و تحقیر دور از واقع، از رذایل، وحقیقت گویى حد اعتدال است.
9. مسخرهگى و تلخى افراط و تفریط است، ظرافت و گشادهرویى حد اعتدال است.
10. شرم و حیا حد وسط میان هرزگى، و بىعرضگى است.
آنگاه یادآور مىشود که عدالت مفهوم عام «فضایل» است زیرا هر کس مرتکب یکى از رذایل شود ستم کرده است، مخصوصا در امورى که مربوط به دیگران باشد. (3)
در این جا از طرح سؤالى ناگزیریم وآن اینکه تفاوت مکتب افلاطون باارسطو در اساس اخلاق چیست؟
پاسخ آنکه: افلاطون، اخلاق را از مقوله «جمال» و زیبایى مىداند، ومىگوید زیبایى روح با برقرارى تعادل در تمایلات و خواستههاى انسان رخ مىدهد. و به نوعى آن را عدالت نامیده. درحالى که در مکتب ارسطو شاگرد افلاطون از مقوله «فضیلت» است و فضیلت در سایه اعتدال و اخذ به حد وسط در کلیه صفات انسانى (غرایز) است وباید از غضب، حد وسط و از شهوت وسط را بگیرد، به نحوى که شرح داد.
ارسطو از فضیلت اخلاقى گام فراتر نهاده و سخن را به فضیلت عقلانى مىبرد و مىگوید: «بالاتر از فضایل اخلاقى یا نفسانى، فضایل عقلى است که عبارت است از فهم و فراست و ذوق سلیم و قوه تمیز وحزم و موقع شناسى و به عبارت دیگر: هوشمندى و خردمندى که شخص بداند در هر موقع چه باید بکند و این فضیلتبه طول زمان و تجربه و آزمودگى حاصل مىشود».
در این جا ارسطو با استاد خود افلاطون و استاد او سقراط فاصله مىگیرد آنان تصور مىکردند که اخلاق عین دانش است و افراد از طریق افزونى دانش به سوى فضایل کشیده مىشوند ولى ارسطو معتقد است ، که فضیلت که ملاک اخلاق است، غیر از دانش است، مىگوید:
«سقراط حق داشت که فضیلت را با دانش مرتبط مىدانست اما اشتباه مىکرد که آن را همین دانش مىپنداشت; زیرا انسان جنبه حیوانى دارد که همیشه پیرو خرد نمىشود ولى در استیفاى لذات شهوانى و یا پرهیز از رنج و الم، و خوددارى و بردبارى ندارد، از طرف دیگر فضایل نفسانى هم در بعضى از اشخاص بالطبیعه موجود است اما تا وقتى که فضایل عقل آن را رهبرى ننموده اعتبارى به آن نیست». (4)
نقد وبررسى
به نظام اخلاقى ارسطو اشکالاتى وارد کردهاندکه برخى را متذکر مىشویم:
1. اینکه مىگوید اخلاق فضیلت است و محور فضیلت اعتدال میان دو نیرو است، کلیت ندارد; زیرا صدق فضیلت است و دروغ گفتن رذیلت در حالىکه میان آن دو حد وسط نیست.
همچنین عمل به پیمان زیبا و پیمان شکنى زشت ، و میان این دو حد وسطى وجود ندارد.
2. گاهى حد وسط و هر چه بالاتر برود، فضیلتبه شمار مىرود مانند فهم ودرک متوسط که طرف تفریط آن «بلاهت» و طرف دیگر افراط آن «جربزه » است و هرگز نمىتوان آن را از رذایل شمرد، زیرا جربزه یک تیزهوشى است .
3. آگاهى از حد وسط کار آسانى نیست زیرا تا انسان از نیروهاى درونى خود آگاه نباشد، حد وسط آن را نمىشناسد. بنابراین شناسایى حد وسط از میان قوهها و نیروها به آسانى دست نمىدهد. در حالى که اخلاق عمومى باید آنچنان روشن باشد که تا همگان از آن بهره گیرند.
4. گاهى در میان اعمال قواى درونى تزاحمهایى رخ مىدهد، او ضابطهاى براى حل این تزاحم ارایه نکرده است و مکتب از این نظر نارسا است.
3.مکتب اخلاقى کانت
در زمانى که مکاتب اخلاقى مختلف و متنوعى در غرب خودنمایى مىکرد، و مکتب «اصالت لذت» بیش از همه طوفان به راه انداخته بود، و مکتب افلاطونى که اخلاق را از مقوله «جمال» و زیبایى مىدانست، و مکتب ارسطویى که اعتدال را الگوى اخلاقى معرفى مىکرد، چشم وگوشها را پر کرده بودند در چنین شرایط یک شخصیت فلسفى از آلمان برخاست ، با پىریزى فلسفهاى، فعل اخلاقى را در انجام عمل به نیت اداى تکلیف وجدان معرفى کرد، اینک به گونهاى به تشریح مکتب او مىپردازیم:
فعل اخلاقى جز این نیست که انگیزه شخص براى انجام آن، تنها احترام نهادن به قانون اخلاق باشد وبس، ممکن است که کارى، یک یا چند مصلحت داشته باشد ولى اگر فاعل، آن کار را براى تحصیل آن مصالح انجام داد در این صورت کار اخلاقى انجام نداده و اگر آن را فارغ از هر نوع مصلحت اندیشى و به نیت اداى تکلیف وجدان انجام داد، کار او اخلاقى خواهد بود.
پایهگذار این نظریه فیلسوف معروف آلمانى«ایمانوئل کانت» است. او در سال 1724 در آلمان دیده به جهان گشود، و در سال 1804 درگذشت و تمام عمر خود را در طریق تحصیل علم و دانش، تدریس و تعلیم و نگارش کتاب و رساله گذراند.
او در بررسىهاى خود به این نتیجه رسید که برخى از آگاهىهاى انسان مربوط به ماقبل حس و تجربه است، در حالى که برخى از معلومات او نتیجه حس و تجربه است، و احکام علوم طبیعى از مقوله دوم، و احکام وجدانى که ضمیر انسان، به فعل ویا ترک موضوعى فرمان مىدهد از قسم نخست است.
او مىگوید: احکام وجدانى، ندایى است که انسان آن را از دورن مىشنود، و ضمیر هر انسانى، تکالیفى براى او تعیین کرده و مىخواهد که او بدون چون و چرا، بدون تعلیل و تحلیل آنها را انجام دهد.
وجدان فرمان مىدهد: عدالت کن، از ستم کردن بپرهیز، راستبگو و دروغ مگو، به پیمان عمل و از شکستن پیمان دورى کن و مانند اینها.
انسان دستورهاى وجدان را به دو صورت مىتواند انجام دهد:
1. راستبگوید: چون در راستگویى مصلحتى به نام جلب اعتماد مردم است.و دروغ نگوید زیرا، مایه بىاعتمادى و رسوایى است.
2. راستبگوید و دروغ نگوید چون وجدان فرمان مىدهد، و محرک در هر دو صورت، امتثال دستور ضمیر مىباشد.
انجام تکلیف به صورت نخست، یعنى به نیت مصلحت اندیشى، کار اخلاقى نیست، بلکه کار عقلانى است وحکم دایر مدار مصلحت است. و انجام تکلیف به صورت دوم که یعنى به نیت امتثال فرمان اخلاقى وجدان ، کار اخلاقى مىباشد.
اگر افلاطون ملاک فعل اخلاقى را «جمال و زیبایى» فعل مىدانست،و یا ارسطو آن را از مقوله عدالت (اعتدال نیروهاى درونى) معرفى مىکرد، و یا گروهى ، لذت آفرینى را ملاک اخلاقى بودن فعل مىدانستند، «کانت» با هر سه نظریه به مخالفتبرخاست وگفت:
«در ملاحظه تشخیص و تعیین ارزش اخلاقى، باید انگیزههاى انسان در نظر گرفته شود، اشتباه یک افلاطونى جدا کردن خوبى و بدى از انگیزههاى انسان بود، اشتباه لذتانگارى، یکى گرفتن انگیزش اخلاقى با جستجو براى لذت است. (5)
او در فعل اخلاقى به سه ویژگى قایل است که در میان آنها به ویژگى سوم تاکید مىکند:
1. «اختیارى » باشد و انسان با حریت و آزادى بدون فشار آن را انجام دهد.
2. موافق تکلیف و وظیفهاى باشد که وجدان تعیین مىکند.
3.عمل، به نیت انجام تکلیف وجدان، صورت پذیرد.
همانطور که گفتیم از میان شروط سهگانه، بر شرط سوم بیشتر اصرار مىورزد.
هرگاه انسان دستبه دزدى بزند، به خاطر ترس از رسوایى و بدنامى، یا ترس از پلیس و زندان، یا از عذاب الهى، یک چنین عملى چون فاقد شرط سوم است، کار اخلاقى نیست، عملى کار اخلاقى است که از هر نوع انگیزه جز انگیزهى امتثال تکلیف وجدان، فارغ باشد.
بنابراین کلیه کارهاى صالحان ونیکوکاران که دربارهى ایتام و بیچارگان صورت مىپذیرد، و انگیزه آنان ، کسب رضاى الهى و یا پاسخگویى به حس انسان دوستى مىباشد، نمىتواند فعل اخلاقى باشد، مگر از تمام دواعى و انگیزهها تجرید گردد، و عمل ممحض در اجابت فرمان وجدان باشد.
کانتیادآور مىشود: تمامى انگیزههاى انسان جنبهى اخلاقى ندارد، مانند مواردى که آدمى را آرزو یا بوالهوسى یا تمایل برانگیزد، فقط وقتى کسى از روى رعایت تکلیف و احترام بدان عمل کند، ما او را موجودى اخلاقى مىشماریم. (6)
نقد و تحلیل
در این که «کانت» درباره وجدان تحقیقات ارزشمندى انجام داده و حقایقى را کشف کرده که در کتاب و سنت ما به روشنى وارد شده است، سخنى نیست . و از سخنان اوست «دو چیز اعجاب انسان را برمىانگیزد، یکى آسمان پرستاره که در بالاى سر ما قرار دارد، و دیگرى وجدان که در درون ما جاى گرفته است».
او در شرایطى که دانشمندان غربى حس و تجربه را منشا آگاهىها دانسته وشعار «چیزى در ذهن نیست مگر اینکه قبلا در حس وجود دارد» را سرمىدادند، شجاعانه به نقد عقل نظرى و عقل عملى پرداخت.